حکایتهایی کوتاه وخواندنی
نوشته شده توسط : محمد رضا وثوقي

دزد و مرد شوخ(بر اساس داستان هاي عاميانه، از كتاب 365 قصه براي بچه هاي خوب):

دزدي در شبي تاريك از كوچه اي مي گذشت.كم كم به ته كوچه رسيد. جلو ديوار خانه اي ايستاد و به دور و برش نگاهي انداخت ، هيچ كس را نديد. سپس با چابكي از ديوار بالا رفت و چند لحظه بر سر ديوار نشست و توي خانه را نگاه كرد.حياط خانه خلوت و تاريك بود . دزد خوشحال شد و توي حياط پريد.كمي اطراف حياط گشت اما چيزي براي دزديدن نديد،  بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق شد.لحظه اي ايستاد تا چشمانش به تاريكي عادت كرد ، ناگهان مردي را ديد كه در كنار اتاق خوابيده بود.
دزد نگاهي به گوشه و كنار اتاق انداخت . مي خواست هر طور شده چيزي براي دزديدن پيدا كند.اما هر چه نگاه كرد چيزي نديد. ديگر داشت نا اميد مي شد كه صاحب خانه توي رختخوابش غلتي زد و با صداي خواب آلود گفت:
اي دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چيزي پيدا نمي كنم حالا تو در شب تاريك مي خواهي چيزي پيدا كني؟!






:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: