دزد و مرد
شوخ(بر اساس داستان هاي عاميانه، از كتاب 365 قصه براي بچه هاي خوب):
دزدي در شبي تاريك از كوچه اي مي
گذشت.كم كم به ته كوچه رسيد. جلو ديوار خانه اي ايستاد و به دور و برش نگاهي انداخت
، هيچ كس را نديد. سپس با چابكي از ديوار بالا رفت و چند لحظه بر سر ديوار نشست و
توي خانه را نگاه كرد.حياط خانه خلوت و تاريك بود . دزد خوشحال شد و توي حياط
پريد.كمي اطراف حياط گشت اما چيزي براي دزديدن نديد، بعد از پله ها بالا رفت
و وارد اتاق شد.لحظه اي ايستاد تا چشمانش به تاريكي عادت كرد ، ناگهان مردي را ديد
كه در كنار اتاق خوابيده بود.
دزد نگاهي به گوشه و كنار اتاق انداخت . مي خواست هر طور شده چيزي براي دزديدن پيدا
كند.اما هر چه نگاه كرد چيزي نديد. ديگر داشت نا اميد مي شد كه صاحب خانه توي
رختخوابش غلتي زد و با صداي خواب آلود گفت:
اي دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چيزي پيدا نمي كنم حالا تو در شب تاريك مي
خواهي چيزي پيدا كني؟!
:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24